یهبار سینا ب. توُ پرایدِ سابقاش با دوسدخترِ تازهاش داشت خیابونها روُ میرفت بالا و همزمان موزیکِ جاز (یا به لهجهی خودش، جَز) گوش میداد، جوری که دختره نتونست خودشُ نگه داره و گفت، این چه موزیکیِ گذاشتی، یهجوری هم گوشاش میدی انگار این از من بیشتر برات مهمه! سینا ب. بهمندولی آتش زد و گفت، البته که این موزیک بیشتر از تو برام مهمه. توُ روایت هست که دختره اونقدر تیز بود که فهمید باید همونجا پیاده شه و بره پیِ ادامهی زندگیش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر