نشسته بودم روی مبل، شامم را نشستنی روی مبل خورده
بودم. یک ساندویچ پرادویهی تند، که بعدش باید تا صبح بگوزم. میگوزم. بذار بگوزیم
بابا.
قبلش دوش گرفته بودم. قبلترش توی باشگاه بودم. پس
الان لخت نشستهام روی مبل، ساندویچ میخورم و توی فکرم که تا صبح بگوزم.
کولر روشن است. بعد از حمام کولر چرا روشن است؟
کوکای سرد را هم میخورم. تاثیری بر کم و کیف گوز
ندارد.
سردم میشود. سردم میشود. خودم را بغل میکنم.
بازوهای کوچکم را میتابانم دور سینهام. سرم را هم به زیر میاندازم تا بدنم جمعتر
شود. پاهایم را به هم میچسبانم تا باز هم جمعتر شوم. جمعِ جمع میشوم. با سری که
به زیر انداختهام، موهای سینهام را میبینم؛ قشنگند.
بعد او را میبینم که روبهرویم است. او هم لخت
نشسته. هر دو لختیم اما با دلایلی متفاوت. چقدر موهای سینهاش زشت است. مردی که
موهای سینهاش زشت است همه عمر باید ساندویچهای پرادویه بخورد.
منِ جمعِ جمعشده دلم تنگ میشود اما چیزی ندارم که
دلتنگش شوم. این برایم عجیب است. اولینباریست که برای چیزی که ندارم دلتنگ شدهام.
کمی بعد میفهمم چیزی که دلتنگش شدهام هیچ ماهیتی ندارد. نه از آب است، نه از
گاز و نه از آتش. هیچچیز نیست و هیچچیز هم نیست. نیست. وجود ندارد. هیچچیز
ندارد، چه برسد به اسم و نشانی. خیلی گیج میشوم و حس دلتنگی قوت میگیرد.
او میگوید چند ماه بعد سی ساله میشود و این
غمگینش میکند. میخواهم بگویم کسی باید از پیر شدنِ بیوقفه غمگین شود که جوانیِ
زیبایی داشته باشد. این تن عنآلودت را سی سال دیگر نگه میداری و میمیری. کس و
شعر نگو. سرم را زیر انداختهام و در حالی که سعی میکنم موهای سینهام را بشمارم،
چیزی نمیگویم.
رمان چکی را برمیدارم. بازش میکنم. صفحهی ششصد و
یازده. چوق الف را کنار میزنم و میخوانم. بعد برای دلتنگیام جایگزینی پیدا میکنم.
پیدا میکنم که دلم میخواهد شوایک مرا بکند. دلم میخواهد با همه سفاهتش با من به
رختخواب برود. نه، به رختخواب رفتن زیادی تمیز است. مرا کف یک اتاق نظامی و گه
به زمین بزند. با تن گوشتآلویش بر من خم شود. کیرش را به من بچسباند و همزمان که
مرا میمالد یکی از آن انبوه خاطراتش را تعریف کند. اینبار تعریف کند که در محلهی
سابقشان، پیش از جنگ، در میخانهی ساغر، یا در هر کجای دیگری، چطور پسرهای کونی
را با سفاهتش جذب میکرده و میگائیده است. برمیگردم تا چهرهی سراسر آرامش را
ببینم. او بهترین مردِ دنیاست. مردک عنآلود میخواهد به سی سالگیاش فکر کنم.
اجازه نمیدهد با شوایک حال کنم.
جالب است که شوایک با تنی چاق، گوشتآلود است و نه
عنآلود. او حق دارد چربی خوک بخورد.
شمارش موهای سینهام ناممکن است. بلند میشوم و
لباس میپوشم. کمکم به وقت گوز نزدیک میشوم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر