و خوابهای آشفته میبینم گرچه پرآرامش میخوابم. و بیدار که میشوم حالم خوب است گرچه در خواب زاری میکنم. و بوشهر هنوز به خوابم میآید گرچه در تهران به آرامی نفس میکشم. و بوشهر یک کاراکتر است، شبها به خوابم میآید، صورت و اندامش را نمیبینم اما صورت و اندامی دارد لمس شونده، به باریکی و ظریفی بندری زیبا، عمیق، طوفانی. و خواب میدیدم درازکش در اتاق میگریم، بوشهر بالای سرم ایستاده بود، اندامش به روشنیِ پسری رشید، چهرهاش به محویِ بندر وقتی که شبها شرجی راه بر نفس میبست، و سخت نفس میکشیدم در خواب و بیقرار اشک میریختم، بدنم دولا شده بود و پیچ و تاب غریبی برمیداشت، انگار که مفصلی نداشتم، انگار که ماهی بودم، از آب جدا افتاده، در اشکهایم غوطه میخوردم، به عمق نمیرسیدم، خلیج دور بود، و بوشهر خم شد بر چهرهام، با زبانش صورتم را لیسید و اشکهایم را مکید، با دقت و ظرافت، همهی قطرات را یکبهیک جمع کرد، نوشید، در خود ریخت اشکهایم را، و در خواب میاندیشیم که اشکهایم گلوی بوشهر را تلخ خواهد کرد، که اشکهایم از همهی آبهای خلیج شورتر است، که اشکهایم تو را آزار خواهد داد بوشهر، بوشهر اما آرام و باوقار بود، و اشکهایم را هر چه تلخ، هر چه شور، به آرامی در خود جای داد و مغرورانه بالای سرم ایستاد، من هنوز کنار پایش روی زمین درازکش بودم گرچه دیگر نمیگریستم، آرام شده بودم، احتمالاً بوی دریا میآمد، که نمک است و جلبک، بوی سنگ است و ابتدا، بوی خاک است و انتها
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر