۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۸, پنجشنبه

داستان راستان


بهار می‌گفت، وقتایی می‌شده که از زور دل‌تنگی یا نمی‌دونم چی، سوار اتوبوسای خطی می‌شده و سرِ هیچ ایست‌گاهی هوس پیاده شده به کله‌اش نمی‌زده. اتوبوس‌سواریِ بی‌هدف؛ ساعت‌ها. بعد یه‌بار که سوار می‌شه، اتوبوسه ناغافل مال خط پایگاه هوایی بوده. اتوبوس وقتی می‌ره توُ دلِ پایگاه هواییِ بوشهر، از بهار کارت می‌خوان. احتمالاً از این کارت یا برگه‌های مجوز برای ورود/اقامت. خلاصه این‌که، بهار رو در دل‌گیرترین روز سال، از اتوبوس محبوب‌اش بیرون انداختند. 

هیچ نظری موجود نیست: