۱۳۹۱ مرداد ۱۵, یکشنبه

[عنوان ندارد]


افسرده بودم. [۷۷ کلمه‌ی ناخوانا.]
می‌دانستم چرا. [۷۴ کلمه‌ی ناخوانا.]
لباس پوشیدم و رفتم بیرون. [۹۹ کلمه‌ی ناخوانا.]
حالا ادامه‌ی ماجرا:
دریا خودش را به من تقدیم کرد. چه کسی معنای این جمله را می‌داند؟ چه کسی از وقار دریا سر در می‌آورد؟ چه کسی از ماه کاملی که دلش می‌خواهد به خط افق، به مرز آب‌های تیره بچسبد، سر در می‌آورد؟ در راه یک بطری کوچک آب‌معدنی گرفته بودم. بطری را با دقت فراوان روی یکی از شیارهای نیمکت خواباندم. خیلی با جزئیات این کار را انجام دادم. چون چند لحظه بعد بطری مثل بالشت زیر سرم بود و من روی نیمکت دراز کشیده بودم. این بود درمانی که برای خودم انتخاب کرده بودم: دراز کشیدن کنار دریا، زیر ماه کامل، و گوش سپردن به هم‌آغوشیِ تنورساکس‌ و ترومپتِ جان کلترین و لی مورگان. چرا که هر جور بود، همین امشب باید درمان می‌شدم. فردا خیلی دیر بود.
به سقف آسمان خیره شدم. ستاره‌ها را شمردم. هشت‌تا بودند. ستاره‌ای که در مرکز بود شروع کرد به چرخش. در شعاع یک سانتی‌متریِ خودش رقصید و لرزید. خطای چشم نبود. شاید بود. چشم چپ را بستم. ستاره هم‌چنان می‌لرزید و می‌رقصید. چشم راست را بستم. ستاره نایستاد. هفت ستاره‌ی دیگر که او را دوره کرده بودند شروع کردند به چرخیدن و لرزیدن. هشت ستاره رقصی دسته‌جمعی را آغاز کرده بودند. جان کلترین ملودی را سپرد به تی. مانک. (نامِ کامل‌اش Thelonious است. خدای من!) بدون اینکه به صفحه‌ی موبایل نگاه کنم، می‌دانستم که قطعه‌ی Functional است که نُه دقیقه تک‌نوازی پیانو دارد. رقص ستاره‌ها با پیانوی آقای مانک سکرآور بود. به‌یک باره خواب رفتم.
کنار دریا، زیر ماه کامل و رقصِ هشت ستاره، خوابیدم. معجزه‌ای بود. رقص ستاره‌ها و مهارت آقای مانک در قطعه‌ی Functional آن‌قدر معجزه نبود که خوابِ پُرآرامشِ من. ماه‌ها می‌شد که خوابی نرفته بودم که لایق صفت پُرآرامش باشد. با صدای دریا بیدار شدم، موسیقی به ته رسیده بود. در اولین لحظه‌ی بیداری، از روی عادت، خجالت کشیدم. گفتم لابد تا الان انبوهی از عابران دور نیمکتِ من جمع شده‌اند و دارند به من می‌خندند که این‌جا خوابیده‌ام. همان‌طور دراز کشیده اطراف را ورانداز کردم. هیچ‌کس نبود. جهان خالی از سکنه شده بود؟ ساعت از نیمه‌شب گذشته بود. بیدار شدم و گرسنه بودم. معجزه قطعی بود. درمان شده بودم، چرا که من گرسنه بودم.
از مسیر دیگری به خانه برگشتم. برایم مهم بود که از مسیری متفاوت با مسیر رفت به خانه برگردم. گرچه خیابان‌ها – به‌خصوص در آن ساعت- کاملاً شبیه به هم و مغازه‌ها تقریباً همه بسته بودند. در راه باقیِ آب توی بطری را نوشیدم. به ماهِ بالای سر نگاه کردم. همه‌چیز آرام بود.  

هیچ نظری موجود نیست: