۱۳۹۳ دی ۱۲, جمعه

داستان راستان

اومدم خونه دیدم توی وایبر نوشته برام:
احمد شاملو یه شعری داره که توش می‌گه، "از مهتابی  کوچه‌ی تاریک خم می‌شوم و به جای همه‌ی نومیدان جهان می‌گریم، آه من، حرام شده‌ام." البته من اساساً با شاملو مشکل دارم. همین آیدا در آینه رو که می‌خونیم فکر می‌کنیم که ای وای عاشق‌تر از این دیگه وجود نداره تو دنیا، که بگه، "کوه با نخستین سنگ‌ها آغاز می‌شود و انسان با نخستین درد و بلاه بلاه بلاه من با نخستین نگاه تو آغاز شدم." اما اشتباه می‌کنیم چون شاملو که می‌رفت دنبال دخترهای دیگه و آیدا هم هنوز یه خونه نداره که توش زندگی کنه. شاملو حرف مفت می‌زد پس. من به جاش سعدی دوست دارم. سعدی صادقه. می‌گه، "هر که را در خاک غربت پای در گل ماند، ماند / گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را" منم این برنامه‌ام نبود که یه دفعه ببینم توی چند سال گذشته‌ی زندگیم، همه چیز روی حرکت آهسته بوده.  که همه حرکت کردن و جلو رفتن و من فقط شاهد بودم. که باید مواظب خودم می‌شدم که یه دفعه نپاشم از هم. این‌که بقیه باهات مدارا کنن یه چیزه و این‌که خودت مجبور باشی با خودت مدارا کنی یه چیز دیگه‌ست. آدمی که جلو خودش گند زده واسه‌ش مهم نیست که جلوی هر آدم دیگه‌ای هم گند بزنه. چون واسه آدم هیچ کسی عزیزتر از خودش نیست. نظر هیچ کسی هم اندازه خودش واسه‌ش مهم نیست. من با شاملو مشکل دارم چون اگه بخوام شاملو بخونم بعد باید بگم که من یه تلویزیون خیلی قدیمی دارم مثلاً. میرم تعمیرگاه و می‌گه من ده میلیون می‌گیرم و تعمیرش می‌کنم.  خب آدم عاقل ده میلیونش رو بر می‌داره و می‌ره یه تلویزیون نو می‌خره. همون سعدی آخرهای یه شعر فوق‌العاده می‌گه، "به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل / و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم" منم سعی کردم. بیش‌تر از وسعم حتا. ولی نشد. سعدی خیلی وقت پیش زندگی کرده و حالا هم زیر خاکه. منم احمقم که برگشتم خونه و تئوری تلویزیونم رو عملی نمی‌کنم.

هیچ نظری موجود نیست: