آنچنان میلرزد جهان
که پرهی بینیِ من هم میلرزد
آنچنان میلرزد تنم
که نوک آلتِ برجستهی تو هم میلرزد
همچون ساقهی خیسِ گندم
رشد کن تا دهانِ من
ساقهای جان گرفت!
روئید و برجسته شد دانهی گندم در
غلاف نازکاش
همچون عرق که بر شانهات مینشیند
جهان میلرزد در حدقهی چشمام
میلرزد پرهی بینیام
دانهی عرقی که از شانهات میچکد بر
زبانام
طعمِ تُردِ جوانهی
گندم میدهی!
و آلتی که نشت میکرد
میلرزید در من
میلرزید در حدقهی چشمام
رودی از سرمان
گذشت!
آب از سرمان گذشت حسابی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر