۱۳۹۱ مهر ۹, یکشنبه

داستان راستان


یه بار آقای ایرانی، یه جایی وسطای دهه‌ی چهل، توُ یه نقطه از یکی از کوچه‌های تهرون با مهناز خلوت کرده بود. اینا گرم لاسِ دهه‌ی چهلی‌شون بودن، که دوتا گنجشک نشستن کنارشون و مشغول سکسِ دهه‌ی چهلی‌شون شدن. آقای ایرانی یه نگاه به گنجشکا کرد و یه نگاه به مهناز، بعدم گفت، نگاه کن مهناز! من از این گنشجکه هم کمترم.

هیچ نظری موجود نیست: